لطفا صبر کنید

یاد ایام جبهه و جنگ(21)
 
مذهبی
وبلاگی کاملا مذهبی
 
دو شنبه 5 مهر 1390برچسب:, :: 8:52 ::  نويسنده : فاطمه شیدا

 

3- عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچه‌هاي يك روستا بودند. فرمانده‌شان كه يك سپاهي بود از اهالي همان روستا، شهيد شد. همه‌شان پكر بودند. مي‌گفتند شرمشان مي‌شود بدون حسن برگردند روستايشان.
همان شب بچه‌ها را براي مأموريت ديگري فرستادند خط. هيچ كدامشان برنگشتند. ديگر شرمنده‌ي اهالي روستايشان نمي‌شدند.

4- توي سنگري، ده پانزده متري من بود. داشتيم آتش مي‌ريختيم؛ صدايم زد. رفتم توي سنگرش، ديدم گلوله خورده. با چفيه زخمش را بستم و خبر دادم تا ببرندش عقب. موقع رفتن گفت: «اسلحه‌ام اينجاست. تا هوا روشن بشه يه بار از سنگر من تيراندازي كن، يك بار از سنگر خودت كه عراقي‌ها نفهمند سنگر من خالي شده.»

5- رفته بودم بيمارستان باختران به مجروحين سر بزنم. بينشان پسرك نوجواني بود كه هنوز صورتش مو نداشت. دستش قطع شده بود و آن را بسته بودند. جلو رفتم. دستي به سرش كشيدم و با حالت دلسوزانه‌اي گفتم: «خوب مي‌شي... ناراحت نباش.» خيلي ناراحت شد. گفت: «شما چي فكر كرديد؟ من براي شهادت آمده بودم.» از خودم خجالت كشيدم. رفتم تا به بقيه سركشي كنم. وقتي برمي‌گشتم پسرك را ديدم. جلو رفتم و دستي به سرش كشيدم. شهيد شده بود.

6- پسرك صداي بز را از خود بز هم بهتر درمي‌آورد. هر وقت دلتنگ بزهايش مي‌‌شد، مي‌رفت توي يك سنگر و مع‌مع مي‌كرد.
يك شب، هفت نفر عراقي كه آمده بودند شناسايي، با شنيدن صدا طمع كرده بودند كباب بخورند. هر هفت نفر را اسير کرده بود و آورده بود عقب. توي راه هم كلي برايشان صداي بز درآورده بود. مي‌گفت چوپاني همين چيزهايش خوب است.


7- با برادر كوچكم محسن هر دو رفتيم جبهه. مرا كه بزرگ‌تر بودم گذاشتند قرارگاه و او رفت خط. محل پستم در اصلي قرارگاه بود.
يك بار يك آمبولانس آمد؛ مدارك خواستم، نشان دادند. گفتم:
«در عقب آمبولانس را باز كنيد.» به شدت برخورد كردند و گفتند مجروح دارند. حساس شدم و پياده‌شان كردم. راننده گفت: «من تو را مي‌شناسم، تو چطور مرا نمي‌شناسي؟ اصلاً فرمانده‌ات كجاست؟» بردمش پيش فرمانده. چيزي در گوش فرمانده گفت و فرمانده هم راه را برايش باز كرد.
بعداً فهميدم جنازه‌ي محسن توي آمبولانس بوده و نمي‌خواستند من بفهمم.


8- رفتم اسم بنويسم. گفتند سِنّت كم است. كمي فكر كردم. آمدم خانه شناسنامه خواهرم را برداشتم.
«ه» سعيده را پاك كردم شد سعيد. اين بار ايراد نگرفتند. از آن به بعد دو تا سعيد توي خانه داشتيم.


9- داشتيم از فاو برمي‌گشتيم سمت خودمان كه قايق خراب شد. قايق دوم ايستاد كه ما را يدک کند. يك دفعه هواپيماهاي عراقي آمدند. همه شروع كردند به داد زدن و يا مهدي و يا حسين گفتن. چند نفر هم پريدند توي آب. يك نفر ولي مي‌خنديد.
سرش داد زدم كه بچه الان چه وقت خنديدن است. گفت خوب اگر قرار است شهيد بشويم چرا با عز و جز و ناراحتي. 16 سالش بيشتر نبود.


10- داشتم مي‌رفتم سر كلاس. برعكس هميشه صدايي از كلاس نمي‌آمد. در را باز كردم ديدم هيچ‌كس نيست. روي تخته نوشته شده بود:
«بچه‌هاي كلاس دوم فرهنگ همگي رفته‌اند جبهه. كلاس تا اطلاع ثانوي تعطيل است.» من هم ديدم جايز نيست بمانم. شاگرد برود معلم بماند!؟
11- اندازه پسر خودم بود؛ سيزده چهارده ساله. وسط عمليات يك دفعه نشست. گفتم
«حالا چه وقت استراحته بچه؟» گفت: «بند پوتينم شل شده مي‌بندم راه مي‌افتم.» نشست ولي بلند نشد. هر دو پايش تير خورده بود. براي روحيه ما چيزي نگفته بود.


12- براي كاري رفته بودم نجف‌آباد. سري هم زديم به گلزار شهدا. پرسيدم:
«چند تا شهيد دارد اين شهر؟» گفتند:« بين 2 تا 3 هزار نفر. با مفقودها شايد 3 هزار نفر.» گفتم:«چند تايشان محصل بودند.» گفتند:«هفتصد نفر». يعني از اين 3000 نفر هفتصد نفر زير 18 سال داشتند.


13- دو تا بچه يك غولي را همراه خودشان آورده بودند و هاي هاي مي‌خنديدند. گفتم
«اين كيه؟»گفتند: «عراقي» گفتم: «چطوري اسيرش كرديد.» مي‌خنديدند. گفتند: «از شب عمليات پنهان شده بوده. تشنگي فشار آورده و با لباس بسيجي‌هاي خودمان آمده ايستگاه صلواتي شربت گرفته بعد پول داده بود. اين‌طوري لو رفت.» هنوز مي‌خنديدند.


14- پدر و مادرم مي‌گفتند بچه‌اي و نمي‌گذاشتند بروم جبهه. يك روز كه شنيدم بسيج اعزام نيرو دارد؛ لباسهاي صغري خواهرم را روي لباسم پوشيدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه زدم بيرون. پدرم كه گوسفندها را از صحرا مي‌آورد، داد زد:
«صغري كجا؟» براي اينكه نفهمد سيف‌الله هستم، سطل آب را بلند كردم كه يعني مي‌روم آب بياورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با يك نامه پست كردم. يكبار پدرم آمده بود و از شهر تلفن كرده بود. از پشت تلفن گفت: «اي بني صدر! واي به حالت. مگر دستم بهت نرسه!»


15- از دوره‌ي مدرسه صدايش مي‌كرديم
«كريم چهل سانتي.» از بس قد و قواره‌اش كوچك بود. خمپاره كه آمد، شهيد كه شد، واقعاً چهل سانت بيشتر نمي‌شد.


16- با كلي دوز و كلك از خانه فرار كردم و رفتم پايگاه بسيج. گفتند اول يك رژه در شهر مي‌رويم بعد اعزام. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت يك عكس بزرگ از امام پنهان شدم. موقع حركت هم پرده ماشين را كشيدم تا آن‌ها متوجه من نشوند. بعداً كه از جبهه تماس گرفتم پدرم گفت:
«خاك بر سرت! برات آجيل و ميوه آورده بوديم».


17- سر و صدا توي قسمت ثبت‌نام بالا گرفت. مسؤول ثبت نام مي‌گفت من اين پسر را ثبت‌نام كرده‌ام و او انكار مي‌كرد. آخر سر فرمانده آمد و گفت ثبت‌نامش كن. به اسم كوروش ثبت‌نام كرد. بعد از ثبت‌نام رفت سر خيابان. كارتي كه رويش اسم كوروش داشت را داد به پسر عمويش كه قد و قامتش كوتاه بود. دو تايي با هم رفتند جبهه.


18- گفتند بچه است. عمليات نرود. گريه كرد، زياد. يك كوله پشتي دادند پر از باند و پنبه. گفتند امدادگر باشد. عمليات شروع شد. مجروح پشت مجروح. سر يكي دو ساعت همه وسايلش تمام شد. خواست برود جلو كه يك مجروح ديگر آوردند. با كمربند دستش را بست. مجروح بعدي را آوردند آستين‌هاي لباسش را پاره كرد و پايش را بست...
مجروح آخر را كول كرد و برگرداند عقب. توي راه همه يك جوري نگاه مي‌كردند. وقتي رسيد عقب ديد از لباس‌هايش چيزي نمانده، جز يك شُرت و نصف زيرپوش.  


19- داشت صبح مي‌شد. از ديشب كه عمليات كرده بوديم و خاكريز را گرفته بوديم داشتيم با دوستم سنگر درست مي‌كرديم. بسيجي نوجواني آمد و گفت:
«اخوي من نگهباني مي‌دادم تا حالا، مي‌شه توي سنگر شما نماز بخونم؟» به دوستم آرام گفتم: «ببين، از اين آدم‌هاي فرصت‌طلبه. مي‌خواد سنگر ما رو صاحب بشه.» آرام زد به پهلويم و به نوجوان گفت: «خواهش مي‌كنم بفرماييد.» از سنگر آمديم بيرون و رفتيم وضو بگيريم. صداي سوت … خمپاره … سنگر … بسيجي نوجوان …
دوستم مي‌گفت:
«هم خيلي فرصت‌طلب بود هم سنگر ما را صاحب شد.»

20-درست وسط ميدان مين رگبار بستند رويم. توي آن جهنم نه مي‌شد رفت، نه مي‌شد دراز كشيد. چند نفري هم شهيد شده بودند و افتاده بودند توي ميدان مين. يك دفعه کسي پايم را گرفت بلند كرد و روي سينه‌اش گذاشت. مجروح بود. گفت برو برادر! برو!» شناختمش هماني بود كه به خاطر كم سن و سالي نمي‌گذاشتم جلو بيايد.


21- مخمان تاب برداشت، از بس كه اين بچه التماس و گريه كرد. فرستادمش گردان مخابرات تا بي‌سيم‌چي بشود. وقتي برگشت بي‌سيم‌چي خودم شد. ديگر حرف نمي‌زد. يك شب توي عمليات كه آتش دشمن زياد شد، همه پناه گرفتند و خوابيدند زمين. يك لحظه او را ديدم كه بي‌سيم روي كولش نيست. فكر كردم از ترس آن را انداخته زمين. زدم توي سرش و گفتم:
«بچه بي‌سيم كو؟» با دست زير بدنش را نشان داد و گفت: «اگه من تركش بخورم يكي ديگه بي‌سيم رو برمي‌داره، ولي اگر بي‌سيم تركش بخوره عمليات خراب مي‌شه.» مخم باز داشت تاب برمي‌داشت.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

خدایا من در قلب کوچکم چیزی دارم که تو در عرش کبریاییت نداری. من چون تویی دارم و تو چون خود نداری...
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پیوندهای روزانه
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مذهبی و آدرس smashcc.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 125
بازدید دیروز : 195
بازدید هفته : 320
بازدید ماه : 518
بازدید کل : 48582
تعداد مطالب : 113
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1



سايبري ها ديدار با رهبري مي خواهند جنبش  وبلاگی حمایت از طلبه سیرجانی